آنچه گذشت یا " ۳۰ آبانِ دوست داشتنی"

ساخت وبلاگ

 

Hey guys, we're back

۱- این چند روز باعث شد بفهمم که به طرز نگران کننده ای به اینجا وابسته ام. میگم نگران کننده، چون همیشه میدونستم ها، ولی الان دوباره برام کاملا واضح شده که هیچ چیز موقتی تر و "سراب گونه" تر از فضای مجازی وجود نداره. دیروز این صفحه، این وبلاگ، این نوشته ها اینجا بودن و فرداش انگار هیچ وقت نبوده ان؛ مدرکی هم نیست که ثابت کنه یه روزی بوده ان. مگر اینکه یکم آینده نگر بوده باشی و حداقل یه اسکرین شات یا بعضی از پست ها رو روی کاغذ داشته باشی.

۲- این چند روز عطشم به کلمات دوباره زده بود بالا. عطش به خوندن و نوشتن. ولی وقتی به اینجا دسترسی نداشتم، ذوقم هم برای نوشتن کور شده بود. پس بریم یکم بخونیم. کتاب روزنامه مجله. کتابای جدیدم رو که خونده ام؛ دوباره هم نمیرم بخرم چون از کار و زندگی میفتم. هر چند که کار و زندگی میتونه یکم صبر کنه. حوصله ی روزنامه و غیره هم ندارم، پس بریم سراغ گزینه ی سومِ همیشه محبوب. وبلاگ خونی. خیلیا که مثل خودم سرگردونن، بریم سراغ همون چند نفری که هنوز هستن. خوندم و خوندم و خوندم. آرشیو سال های قبل، روزنگاره ها، خاطرات. خلاصه ی زندگی چند نفرو خوندم. اینقدر خوندم که داشتم از این همه کلمه بالا می اوردم. اینقدر خوندم که از ظرفیتم هم زد بالا.

خوبه، حالا یکم آروم شدم.

۳- یکم مُعلق بودم برای مدتی. الزاما حس خوب یا بدی نبود؛ ولی فکرا و احساساتم انگار بخار گرفته بودن. درست نمی فهمیدمشون.

۴-پنجشنبه، ۳۰ آبان

بالاخره داشتم می نوشتم. حیفِ اون هوای بارون خورده ی لطیف و قهوه و نور صبحگاهی و میز تحریر دنج بود که هدر بره. می تونستم حداقل ادای نوشتن رو دربیارم.

هنوز به نتیجه ی خاصی نرسیده بودم و غرق فکر به پنجره نگاه می کردم و هوایی که مدام ابری تر و گرفته تر می شد. بعد یدفعه، دیدم داره برف می باره :) به همین سادگی. و قبل از اینکه درست بفهمم پریدم توی حیاط، خودکار هنوز دستم بود.

قطرات بارونی که یخ می زدن و اولش شبیه برفک بودن کم کم منسجم تر و درشت و سفید شدن و مثل پر روی برگای کف باغچه که سه طیف مختلف از سبز و زرد بودن می ریختن. میخواستم از خوشحالی گریه کنم. شایدم کردم، نمیدونم.

۵- این غمِ بی دلیل چیه که به همون سرعتی که میاد، ناپدید میشه؟ درسته که اون تست روانشناسی می گفت احساسِ غالب در ضمیر ناخودآگاهت، غمه. ولی این بی اختیاری و کنترلی که روش ندارم اذیت میکنه.

۶- همانا که من Burn the stage رو صد بار میتونم ببینم.

۷- خواستم به ادبیات روسیه یه شانسِ دیگه بدم، ولی دیدم هر چقدر داستان یا فضاسازی خوب باشه، من نمیییی تونم با این اسمای پنج فرسخیشون کنار بیام :))

۸- آهنگای قفلیِ اخیر Mystery of love_ sufjan stevens

Say something_ a great big world

+می خواستم براش از یه آهنگ تعریف کنم، گفتم یه جور شادِ اندوهگینه =|

شما مثل من نباشین. دایره لغات گسترده تری داشته باشین.

+عکسِ اول از پیج marsder@

Maybe we could be a symphony...
ما را در سایت Maybe we could be a symphony دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : midnightblue بازدید : 92 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 19:42