از جمله لحظات کوتاهی که این چند روز یه گوشه ای نوشتم تا یادم بمونه:
صبح ساعت چهار یدفعه بیدار شدم. رفتم کنار پنجره، پرده رو کنار زدم و شفاف ترین و قشنگ ترین حالت آسمون رو دیدم :) هنوز تاریک، ولی پر از ستاره. با هواپیمایی که داشت چشمک زنان رد می شد. برای مسافرای احتمالا در خوابش دست تکون دادم، آب خوردم و برگشتم زیر لحاف.
یه قاب قشنگ که یه لحظه پاییز رو تمام و کمال آورد جلوی چشمام. بعد از ظهر توی پیاده رو قدم می زدیم، هوا خنک بود و خیابون نسبتا خلوت. تا آخر پیاده رو توی دیدم بود. دو سه تا عابر. یه درخت بالای سرمون با یعالمه برگ زیر پامون. خورشید پایین میرفت و حتی افق هم یه زرد پاییزی بود.
داشت می گفت: آره خیلی طرفدارش هستن! همیشه بهم پیشنهاد میکنن..
بعد مکث کرد و آروم گفت: بودن. طرفدارش..بودن.
گریه داشت اون لحظه.
نوشت: همیشه رفیقام بمونین الهی :))))
Maybe we could be a symphony...برچسب : نویسنده : midnightblue بازدید : 81